مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

یاعلی...و باعلی...

هوالمبین... نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه گویم شه ملک لافتی را میگویمت... امــــــام اول؟؟ میگویی علـــــــــــی... میدوی...زمین میخوری... یا علی کودکانه ای میگویی و برمیخیزی...درست مثل هر پله ای که بالا میروی؛ بایدی است تو را.... یا علی گفتن! و من میسپارمت به او...به خدایش...عاقبت بخیر شوی جان دلم. ان شاالله... با علی علیه السلام باشی پسر....یاعلی. ...
20 بهمن 1391

اول شخص مفرد زندگی من.

هوالمبین... این روزها...به آسانی آب خوردن لحظه های خوش زندگی را به معجزه تبدیل می کنی... معجزاتی که لذتش تا ابد ماندنی است... اینکه تو همان فرشته ی پاکِ ناتوان دیروز...گریه های نوزادی را به مکالماتی بس شیرین تبدیل کرده است...چیزی جز معجزه است؟! میگویم...مبین مامان سیب زمینی میخوری؟؟ جوابم میدهی... نـــــــــــه...اُردَم !!!(خوردم!) خوردم؟!!!!مامانی زهرا تایید میکند نوش جان کردنت را. تو کی اینقدر بزرگ شده ای که جوابم را با اول شخص مفرد میدهی؟درست در بیست ماه و هفده روزگی. جواب شیرینت را به هرکس که می گویم..وسوسه میشود مکالمه ای با تو داشته باشد تا جوابت اُردم باشد... و تو زیرکانه پاسخ میدهی...من فدای این ظرا...
14 بهمن 1391

بارون میاد...

اهوازیم... باید خاک گرم جنوب به تنت خورده باشد تا بدانی بهارِ اهواز...یعنی سه ماه زمستانش.. و باران های روح بخشش... خاله کوثر صدایم میکند...پسرک بیست ماه و هفده روزه ام میخندد...بیــــــــــا _بارون میاد؟؟ مبین: دَر دَر _پشت خونه ی ؟ مبین: اُدَر!!! دلم برایت میرود...فدای این شیرین زبانی...هزارماشاالله داری پسر...اینکه میگویی: ماما بارون دیدی؟؟ بارون آبه..دیدی؟؟ مبین من مست این لحظه های میشوم...وقتی محکم بغلت میکنم و تو محکم تر!!! سیرم میکنی هربار...همان لحظه...امــــــــــــــا عطشم به باران وجودت هر روز بیشتر... برکتی...بارانی...آبی...مبین! خدا بارانت را بباران....به چترهای بسته نگاه کن...به دستهای با...
10 بهمن 1391

صفت...

یا حق... پسرک پاک و مطهرم.. مقدس ترین روزهای عمرم را میگذرانم... این روزها تمام زیبایی اش به این لحظه های شگفت انگیزِ خودجوش است...اینکه نمیدانم چطور ذهن کوچکت ، دنیای بزرگ ما را حلاجی میکند و اینطور شیرین و زیبا روزگارمان را ورق میزنی... بعد از بازی رنگ انگشتی...گفتی: ماما دست دَدیث!!! اَه اَه اَه حس و حالم گفتنی نیست...هرچه بگویم باید در همین نقطه باشی تا درکم کنی! بعد از شستن دستهای بهشتی ات....گفتی: منون ...مُمی تَمیس! و این دو صفت را چقدر سنجیده بکار میبری ..تمیز , کثیف! ..لباسهای شسته شده؟ بیداس تمیس .. پوچک دَدیث ...سیب افتاده بر زمین؟ دیب دَدیث ..بعد از حمام؟ ممی تمیس ..و جمله ای که دیشب مهمانم...
7 بهمن 1391

توپٍ دلدلی...

یا ماشــــــاالله... درست در یکسال و هشت ماه و 13 روزگی... اولین شعرهایی که با هم کامل خوندیم...شعر ماندگار* یه توپ دارم قلقلیه* یه توپ دارم ...دلدلی سرخ و سفید و ... آبیه میزنم زمین ...هبا ده نمیدونم تا.. ..دوجاست؟؟ من این توپ رو... نَ دو دَم مشقامو خوب ...بِ دِش دم بابام بهم .... عیدادِه یه توپ... دلدلی...دِرمس !(قرمز) ــــــــــــــــعاشقه دنبه داری گفتنت هستمــــــــــــ ببعی میگه.... بع بع دونده دایی نه نه.. دوست دارم روزی هزار بار با هم بخونیم......هـــــــــــــزار بار....من سیر نمیشم..از حرکت لبات...از برق چشات به وقت جواب ...از آهنگ صدات...از خنده هات...از تو مبین...از تو سیر نمیشم.. فدای تو بشم م...
6 بهمن 1391

از ممی تا اُدم!

هوالمبین...   بچه که بودم...یکی از بازیهای محبوبم...*مادام ؟ یس* ..بود...بازی از این قرار بود که یکی مادام میشد و آن طرف زمین بازی می ایستاد و بقیه منتظر دستور بودن...تا مادام قدمی فیلی یا مورچه ای یا حلزونی نصیبشان کند و برنده آن شود که زودتر به خط پایان برسد...چقدر خوشحال بودیم از قدمهای فیلی که مادام دستورمان میداد و یس گویان حرکت میکردیم... و حالا شده حکایت این روزهای ما و تو و بالندگی ات... قدمهایت را این روزها فیلی برمیداری...هنوز شادی قدم قبلی به جان دلمان نَنشسته که بعدی را برمیداری... تکلیفِ منِ مادام چه میباشد؟...بالندگی ات آرزویم است...امـــــــــا دلم میخواهد این روزهایی که بی تکرار هستند و دور تند خود را میگذرانند ...
5 بهمن 1391

یک اپیزود...

یالطیف... زمان : این روزهای ما مکان: خانه ی کوچکمان مشغولم...گویی یک مادر همیشه باید مشغول باشد...تو هم مشغولِ کشف دنیای بزرگِ مایی...گویی چیزی را بخواهی و نیابی! مبین: ماما توپ؟؟ من: توپ چی؟؟ تو: توپ اوجاس؟؟ اوش؟؟ خنده ام میگیرد...میگویم چی؟؟ تو: اوجاس؟؟ حرکت دست و سرت اوجاست رو بامزه تر میکنه ...اوش؟؟ من: نمیدونم بگرد پیداش کن! شاید اونجاست...با دست به زیر میز اشاره میکنم... تو: اونداس؟؟ نه نه نه نه! اینداس! میخندی...پیروز!توپ کوچکت درست پشت سرت بود! توپت رو برمیداری و شوت میکنی...من عاشق این بازی های پسرانه ام... شکرالله ...
5 بهمن 1391

آی میچسبد...

آی میچسبد.... عصر زمستانی...خانه ی گرم...تو خواب باشی و من کنارت دراز کشیده باشم و ... درخواست شیر کنی...دنبالم بگردی با چشم بسته و دهان باز....صدایم کنی و بگویی ماما می می... ومن...سرشار از نیاز....محکم در آغوشت بگیرم...پر شوم از بوی تنت...همان بوی بیسکوییتی خودم که سیر نمیشوم...همان که حمام نرفته ات خوش تر است.... و تو قبل ازنوشیدن شیره ی جان ؛ با چشمان بسته و دستهای چسبیده به من ولبخندی شیرین...بگویی: منون!منون! آی میچسبد....خوب تکلیف دل من دقیقا چیست؟؟ خدای بی همتا...منون..منون! ...
4 بهمن 1391